من پلنگى تنها و پر از حسرت ماه....!

روزمره هاى یک دانشجوى پزشکى.اینجا خود خودمم،حتى اگر نامم گندم نباشد!

من پلنگى تنها و پر از حسرت ماه....!

روزمره هاى یک دانشجوى پزشکى.اینجا خود خودمم،حتى اگر نامم گندم نباشد!

یه شعر قشنگ

سلام

دیدم خواننده خاموش زیاد داریم که از اینجا گویا خیلی خوششون نیومده

حق هم دارند البته

به پاس اینکه تا اینجا اومدید و برای اینکه از شرمندگیتون دربیام،برید و وراثت رو بخونید.قول میدم خوشتون بیاد


پى نوشت رو حذف کردم.خواستید بخونیدم نخواستید هم خدا به همراهتون

فرشته اى در تکاپوى آسمان

بعضى وقت ها بعضى بنده ها خیلى پیش خدا عزیز اند.

اونقدرى که تاب دورى شون رو نداره.

تاب آلوده شدنشون رو به دنیا هم!

فاطمه جان هم فرشته اى بود که اصلا جاش اینجا نبود.

بنده خداش بود و محبوبش.

نگاهش دغدغه انسایت داشت و حضورش دغدغه مهر.

اتاق سه نفره اش پر بود از گرماى حضور خودش و پدر مهربانش و رفیقش!

رفیقى که بیشتر از خودش دوستش داشت و بیشتر از بابایى که دست هاى نوازشگرش از او دریغ شده بود.

رفیقى که خوب به فاطمه عاشقى رو یاد داده بود

و فاطمه چه زود قد کشیده بود از فراسوى گذر زمان

که وقتى به اوج رسیده بود در درگاهش از محبوبش دردى خواسته بود که وجود بى الایشش را جلا دهد

و تمام افکارش را صیقل.

که صبور و شاکرش کند!

و خدا چه قدر دوستش داشت که اجابتش کرد.طاقت اورد درد کشیدنش را به بهاى اوج گرفتنش

و باز هم فاطمه شفا نخواست که شفاعت!

گویا چون شفا را قدر دانستن سخت میدانست اما شفاعت را پذیرفتن عشق!

اما کیست که نداند که اشتیاق وصال اینگونه بى تابش کرده بود؟!

فاطمه جان پر کشید اما ردى از خودش گذاشت براى ما زمینیان که کمى تا اسمان دنبالش کنیم



پى نوشت:به این دو وبلاگ سر بزنید تا خودتون بیشتر بشناسیدش

١)http://dokhtarebabayebaroon.blogfa.comا/

٢)www.g-f-g.blogfa.com