من پلنگى تنها و پر از حسرت ماه....!

روزمره هاى یک دانشجوى پزشکى.اینجا خود خودمم،حتى اگر نامم گندم نباشد!

من پلنگى تنها و پر از حسرت ماه....!

روزمره هاى یک دانشجوى پزشکى.اینجا خود خودمم،حتى اگر نامم گندم نباشد!

یا من لا یقلب القلوب الا هو

نه!

بعدش نمیخوام بگم،خلصنا من النار یا رب!

میخوام بگم:

من که جز همین قلب دارایى ندارم،نمیدونم چرا انقدر سیاه شده اما!نمیدونم چى کار کردم که یک روز عصبانى شدى و انداختیش بین آشغالا 

بیا و بزرگى کن

من شرمم میشه از این روز و شب ها!بیا یک دستى به سر و روى این قلب ما هم بکش

باور کن هر کارى هم کردم عمدى نبوده

نمیخواستم تو رو ناراحت کنم

بیا!بهم بگو باید چیکار کنم که این پله هایى که ازشون پرت شدم پایین رو دوباره بیام بالا،این دفعه بالاتر!

بگو

من سراپا گوشم

چند روز تا رهایى؟!!!!

چهارتا امتحان دیگه مونده هنوز!

اما سختاشو دادیم

معدلم اصلا اونجورى که میخوام نمیشه،البته هنوز نمره ها رو که ندادن.اما با تخمین هاى اینجانب احتمالا هفده و نیم شه!

انشالله ترم بعد جبران میکنم!

من درد تو را ز دست آسان ندهم

این شعر روى قبر پدربزرگمه!دیشب براى اولین بار بهش توجه کردم...من چقدر عاشق این شعرم!

بگذریم...

اومدم اینجا یک حرفى رو بزنم

خیلى یهویى امروز تصمیم گرفتم ماه عسل ببینم

اما از اون جایى که به نظر من هیچ چیز یهویى در جهان وجود نداره این حرکت من هم امروز یک حکمتى داشت!

و اونم این که انگار دلم لرزید

یک تصمیم گرفتم!

خدا

من تا امروز خیلى بلاتکلیف بودم!اصلا نمیدونستم چرا همه چى یک جورى شد که من بیام پزشکى!همش دودل بودم!نکنه تصمیم اشتباهى گرفتم!

اما الان 

تو این روز بزرگ،سر اذان

میدونم!

خدا،من باید دکتر بشم که بتونم یک کمکى به بچه هاى یتیم بکنم!بتونم نقاءص مادرزادى شون رو برطرف کنم!هر کارى که بشه واسه این هدف میکنم

مگه آرزوم این نبود که اون دنیا امیرالموءمنین رو یک نظر هم  شده ببینم!

امروز دلم لرزید اونجایى که گفت که کسى که یتیمى رو سرپرستى کنه هم نشین اقا امام على است!

من که خیلى رو سیاهم!

خیلى شرمنده ام!

اما امیدم رو از دست نمیدم!

خدا تو هم تو این راه هوامو داشته باش!

راضى باش

هر جا کج رفتم هلم بده!

دوستم داشته باش

لطفا

نذار یادم بره

کدوم تابستون؟؟!!!!!

دیگه مغزم جواب نمیده!!!

خدایا!

کى تموم میشه؟؟؟؟؟؟این امتحاناى لعنتى

مرا هزار امید است و هر هزارم تو

همیشه که نباید گلایه کرد!

مامان عزیزم اومده و کلى هوامو داره،واسم سحرى درست میکنه،افطارى میچینه،نازمو میکشه:)))قربونش برم

تازه مامان بزرگم هم داره از مسافرت بالاخره برمى گرده و من فراتر از تصور دلم تنگشه!بعد٨ماه!!!


عیبى نداره با لاک نماز میخونى،فقط روزهایى که روزه میگیرى نماز میخونى!همین هم کلى خووبه!یعنى من اصلا باورم نمیشه که تو دارى دنبال لباس با حجاب قشنگ واسه من میگردى که تو عروسیت بپوشم!قربون خدا برم!من فکر میکردم واکنشت خرد و خاکشیر کردن من باشه!



دوستان یک سر به وبلاگ دوستمون بزنید(http://koolebaar.blog.ir/)