من پلنگى تنها و پر از حسرت ماه....!

روزمره هاى یک دانشجوى پزشکى.اینجا خود خودمم،حتى اگر نامم گندم نباشد!

من پلنگى تنها و پر از حسرت ماه....!

روزمره هاى یک دانشجوى پزشکى.اینجا خود خودمم،حتى اگر نامم گندم نباشد!

چمدان به دست

امروز ساعت ٣

رفتنى باید بره

مرا در خانه سروى هست کاندر سایه قدش فراغ از سرو بستانى و شمشاد چمن دارم

به اولین امتحان دانشجویى نزدیک میشویم....

بافت و جنین در یک روز!

خدا به خیر کنه!!!

سیزده به در امسال هم که فعلا در خدمت جزوه هام!

نیاز به دعا دارم!

اصلا هم حس خوبى نسبت به تشکیل دوباره کلاس ها ندارم!خوابگاه......

 عید اما خیلى خوب بود!رفتیم رامسر پیش خاله اینا!قایق کایت...جاى همه خالى!



پى نوشت:اقا چى شده!وبلاگ من تا دیروز نهایتا ١٥تا بازدید کننده داشت!امروز ٨٧تا!!!که ١٥٠بتا بازدید رو ثبت کردند!ب لااقل یکیتون بیاد بگه از کجا اومدید؟!!

بوى جوى مولیان اید همى

سلام

ساعت ١١بالاخره میرم خونه،همه بچه ها الان خونه اند.کل این مدت به یک طرف این دو روز به یک طرف!هیچکى تو خوابگاه نبود،خیلى دلگیر و وحشتناک بود:(

امروز بیرون بودم سر ظهر تگرگ گرفت منم رفتم نشستم یک حلیم داغ خوردم جاتون خالى.براى خانواده هم یه چیزایى خریدم عیدى!چقدر دلم تنگشون شده!

گویا میخوان بیشتر عید رو بریم مسافرت!دوست ندارم!!من دلم خونه میخواد اما چه میشه کرد!

راستى خطاب به کسانى که نگران بودند و حالمو پرسیدن:بعد کلى مصیبت بالاخره نتایج ازمایش اومد گویا خوبه خداروشکر.


پى نوشت:یادم باشه یه پست رمز دار بنویسم میخوام در مورد یه چیزایى مشورت بخوام ازتون

زین قند پارسى

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خسته ام

خسته شدم

هر حرفى میزنم مامانم بد برداشت میکنه و ناراحت میشه

نمیدونم باید چیکار کنم

هر حرفى که میخوام بزنم باید کلى فکر کنم که الان چه جورى بگم و اینا

اخرشم یا داد میزنه یا ناراحت میشه یا گریه میکنه

دیگه خسته شدم

من بیچاره همش نگرانشونم بعدا منتظره که عصبانى شه

دو کلمه که میخواد حرف بزنه نصفش غیبته و فقط کافیه من یکم تذکر بدم دیگه هیچى...

خیلى خوبه

خیلى دوستش دارم

اما واقعا دارم اذیت میشم...

خواهرم هم که دیگه نگو

به معناى واقعى پررو و بى ادب،خودشون میبینند چه جوریه و حتى جرات نمیکنند باهاش خرف بزنند اما کافیه من از دستش ناراحت شم...

واااااى

خیلى ناراحتم

هیچى خیلى بزرگ نیست،اما من نگران و ناراحت یه مشت چیز مزخرفند

و ناراحتى بزرگم هم که...

خدااااااا




کمکم کن،من باید خیلى ارومتر باشم


پى نوشت:خیلى نگران مامان و بابام ام.بیشتر ازینکه نگران خودم باشم که دارم یه شهر دیگه.اگه من نباشم حتى قرصاشون رو هم نمیخورم.به فکر چربى خون و اینا هم که هیچى اصلا!پوکى استخوان مامانم هم که.اصلا خیلى حالم بده.کلا کلافه ام.از خودم بیشتر.

نمیدونم اینا رو چه جورى به حال خودشون بذارم برم.ابشون هم که توى یک جوب نمیره.من هى باید وساطت کنم.من نباشم احتمالا هر روز دعواشونه،مامانم هم خیلى صعیف شده ،طاقت نداره...


خدا میسپرمشون به خودت

خدا خودت تحملمو زیاد کن که یک وقت ناراحتشون نکنم