هر ادمى زاده میشود که برود،هر برهه اى که از راه میرسد،به گونه اى نو باید بروى!
و من الان
در استانه جاده اى چهار فصل که عمیقا میدانم گاهى پاییزش بد دلتنگ میشود واردیبهشت هایش بوى مادرم را نمى دهد
ایستاده ام
چمدانم را در دست گرفته ام،به امید اینکه هر وقت روى بازگشت میکنم دربرکه هاى کنار جاده،خودم را ببینم
بدون هیچ تغییرى
خودم راببینم که سایه ام بلند تر میشود.
خودى را که از تمام بوهایى که به مشامش میرسد احساس پرواز کند
اى کاش
دلتنگ چهره دودى تهران نشوم.
خدا،بیا این راهو با هم بریم،تنهام نذار!
این مدته یک چیز رو بدجورى با گوشت و خونم حس کردم
اینکه دنیا یه مسخره بازیه بزرگه
ما جدى گرفتیمش خیلى..
خیلى فکر کردم
دیدم بدجورى به خودم ظلم کردم
به اون خودى که براى این مسخره بازى ها ساخته نشده
وقتى خاک رو میریختم رو تابوت عمو
فهمیدم
حس کردم که این روز واسه من هم میاد دیر یا زود
خیلى جدى گرفته بودم دنیا رو
چقدر دلم تنگ است
تنگ اسمان پر ستاره...
راه شیرى سبز و صورتى آسمون کویر
یاد شب هاى سرد رصد و طلوع جانانه خورشید
یاد مربى دوست داشتنیمون که نمیدونم چرا انقدر زود پرکشید
یاد اینکه نذاشتند ادامه اش بدم
و یاد اینکه من ادامه اش میدم بالاخره
آسمان مال من است...