من پلنگى تنها و پر از حسرت ماه....!

روزمره هاى یک دانشجوى پزشکى.اینجا خود خودمم،حتى اگر نامم گندم نباشد!

من پلنگى تنها و پر از حسرت ماه....!

روزمره هاى یک دانشجوى پزشکى.اینجا خود خودمم،حتى اگر نامم گندم نباشد!

جاده اسم منو فریاد میزنه

تمام جاده هاى برفى ردپاى من رو نگه خواهند داشت

هر ادمى زاده میشود که برود،هر برهه اى که از راه میرسد،به گونه اى نو باید بروى!

و من الان

در استانه جاده اى چهار فصل که عمیقا میدانم گاهى پاییزش بد دلتنگ میشود واردیبهشت هایش بوى مادرم را نمى دهد

ایستاده ام

چمدانم را در دست گرفته ام،به امید اینکه هر وقت روى بازگشت میکنم دربرکه هاى کنار جاده،خودم را ببینم

بدون هیچ تغییرى

خودم راببینم که سایه ام بلند تر میشود.

خودى را که از تمام بوهایى که به مشامش میرسد احساس پرواز کند

اى کاش

دلتنگ چهره دودى تهران نشوم.


خدا،بیا این راهو با هم بریم،تنهام نذار!

دنیا همش مسخره بازیه...

این مدته یک چیز رو بدجورى با گوشت و خونم حس کردم

اینکه دنیا یه مسخره بازیه بزرگه

ما جدى گرفتیمش خیلى..

خیلى فکر کردم

دیدم بدجورى به خودم ظلم کردم

به اون خودى که براى این مسخره بازى ها ساخته نشده

وقتى خاک رو میریختم رو تابوت عمو

فهمیدم

حس کردم که این روز واسه من هم میاد دیر یا زود

خیلى جدى گرفته بودم دنیا رو


یه دنیا حسرت

تا حالا عزیزى رو با این حجم خاطرات از دست نداده بودم
فکر کنم ادم وقتى یه عزیزى رو از دست میده اولین احساسش حسرته
حسرت تمام ثانیه هایى که پیشش نبودى
حسرت تمام تلفن هایى که نزدى
حسرت تمام خاطرات شنیدنى اى که تعریف نکرد
حسرت تمام خنده هاى قشنگى که با خود برد
حسرت تمام اغوش هاى گرمش....
.
.
تا حالا مرگ رو انقدر از نزدیک احساس نکرده بودم
تا حالا یه مرده رو بغل نکرده بودم
تا حالا گریه نکرده بودم که نمیذارم ببریدش از خونه
تا حالا نرفته بودم غسال خونه 
.
.
عموم فقط ٦٠سالش بود
عموم هیچ مریضى نداشت
خوابیده بود و دیگه بلند نشد
خلبان بود،هر هفته براى پرواز چکاپ کامل میشد و قلبش مثل ساعت کار میکرد
نمیدونم چرا...
وقتى پتو رو زدیم کنار که بیدارش کنیم دهنش پر خون بود
من مجبور شدم تمام گریه هامو خفه کنم
من که صاحب عزا نبودم!
باید پدرمو دلدارى میدادم
مادرم که خیلى عموم رو دوست داشت
عمه هام
مادر بزرگم
و اون وسط پسر عمه ام اومد گفت گندم بیا بیرون از غسال خونه
گفت گریه بکن گندم
گریه هاتو خفه نکن
و....
چقدر ضجه زدم
چقدر واسه عموم نالیدم
شب رفتیم سر خاکش
قران خوندیم و دعا
قبرش بغل یک مزار یک مرجع تقلیده بزرگه که اتفاقا وقتى زنده بوده هم با هم همسایه بودم
چقدر قسمش دادم که هواى عمومو داشته باشه
چقدر حرص خوردم از دست زن عمو و پسر عموهام
رفتم
تنهایى رفتم اون ور قبرستون و سر مزار شهدا،گفتم عموم مثل شما جنگید اما قسمتش شهادت نبود!شما هواشو داشته باشید اما!
تا ساعت ٢نصف شب تنهاش نذاشتیم و دوباره ٦صبح رفتیم
که منزل جدیدشو تبریک بگیم
منزل قشنگشو
شب اول ارامششو
عموم خیلى تنهایى کشید تو این دنیا
اخرش هم اومد پیش کسایى مرد که میدونست خیلى دوستش دارند...
خودش گفته بود
هیشکى من رو قدر گندم و خواهرم دوست نداره تو این دنیا
.
.
خدایا شکرت
راضى ام به رضاى تو

آسمانم

چقدر دلم تنگ است

تنگ اسمان پر ستاره...

راه شیرى سبز و صورتى آسمون کویر

یاد شب هاى سرد رصد و طلوع جانانه خورشید

یاد مربى دوست داشتنیمون که نمیدونم چرا انقدر زود پرکشید

یاد اینکه نذاشتند ادامه اش بدم

و یاد اینکه من ادامه اش میدم بالاخره

آسمان مال من است...


چماق

امروز درهاى خانه مان را به شدت میزنند
و به من سپرده اند که باز نکنم
و چرا؟!
چرا کسى نمیفهمد که من از این اقاى برادر خوشم مى اید؟!
که مى اید و همه این سریال هاى لعنتى رو از پشت بام به پشت دردمند اسفالت مى اندازد؟
از این اقاى برادرى که مى اید و این استرس نشستن بین خانواده را از من میگیرد!اضطراب دیدن صحنه ها و تبلیغاتى که شایسته مان نیست!
من از این اقاى برادر خوشم مى اید که مى اید و چیز هایى رو به زور به حلق ذهن خانواده ام فرو میکند!
من یک روز در را روى این اقاى برادر باز میکنم
با شادى اى به وسعت خواندن یک شعر حافظ قبل از شام به جاى پناه بردن به اتاق و شنیدن داستان تکرارى خیانت هاى این سریال ها!
وقتى حرف خوش من ازگلوى خانواده ام پایین نمیرود مجبورم قدردان چماق هاى اقایان برادر باشم!