من پلنگى تنها و پر از حسرت ماه....!

روزمره هاى یک دانشجوى پزشکى.اینجا خود خودمم،حتى اگر نامم گندم نباشد!

من پلنگى تنها و پر از حسرت ماه....!

روزمره هاى یک دانشجوى پزشکى.اینجا خود خودمم،حتى اگر نامم گندم نباشد!

نفس هاى آخر

چهار.....سه....دو


و بالاخره امتحان هاى من تموم میشه!مگه نه؟!!!

شب ها خواب پدرم رو میبینم

همیشه میدونستم خیلى دوستش دارم اما هیچ وقت اینو اینجورى درک نکرده بودم!

براى همینه که شمال دست جمعى رو با فامیل نمیرم،نمیتونم بیشتر از این بابام رو نبینم



امروز رفتم شهر کتاب!هم ونک هم میرداماد!و مثل همیشه به جاى اینکه همون ٤٠تومن بن کتابم رو کتاب بخرم،٣٠تومن هم خودم پیاده شدم!




پى نوشت:بعضى آدم ها خیلى دل نشین اند،انقدر که دوست دارى هم قدشون شى و یه لیوان چایى باهاشون بخورى!